مردی برانکارد را به دنبال خود می کشید . دو کودک در گوشه اورژآنس با شیشه های خالی نوشا به بازی می کردند . پیرمردی در سایه ی بلند دیوار داروخانه ، داروهایش را می شمارد . دختری با تلفن همگانی ور می رفت وصحبت نمی کرد . جلوی پنجره کوچک دکه¬ی بزرگ بیمارستان ، جمعیت زیادی سیگار و نوشابه می خریدند و زیر پایشان پر از پاکت های ساندیس رنگارنگ به چشم می خورد . سوپروایزر در اتاق شیشه ای خود که در وسط محوطه جا سازی شده بود ، نشسته و روزنامه می خواند و صدایی از بیرون آزارش نمی داد . در آن شلوغی پزشکی پشت میزش چرت می زد .
به دشواری ، تاکسی حمل بیمار خود را به جلوی درب اورژانس رساند ، دو مرد که در جلو و عقب ماشین نشسته بودند به سرعت بیماری را از تاکسی خارج کردند و هر کدام زیر بغل یک طرف بیماررا گرفتند و به طرف درب ورودی روانه شدند . ورود بیمار جدید توجه کسی را جلب نکرد و حتی هنگامی که بیمار لغزید و از دست دو نفر بر کاشی های رنگ و رو رفته مسیر اورژانس افتاد ، کسی نزدیک آنها نرفت ، کسی چیزی نپرسید و هیچ نگاه کنجکاوانه ای با آنها همد لی نکرد . چند لحظه بعد جمعیت زیادی خود را به بیمار رساندند ، زنان آن جمعیت بر روی بازوهایشان سینه می زدند ، کارت صورتی رنگی که نشانه بستری موقت است توسط پذیرش صادر شد . راننده ی تاکسی با دشواری زیاد پیکان قدیمی اش را سر و ته کرد و رفت . همراهان ، بیمار را از درب ورودی اتاق گذراندند ، او ابتدا روی تخت نشست و سپس از آنها خواست او را بخوابانند.
سوپروایزر اتاقش را ترک کرد ، صندوق شیشه ای ، این را نشان می داد . به طرف پذیرش رفت وباکارمندان احوال پرسی کرد و نیم گاهی به صندوق محل تحویل پول نیز انداخت ، سپس به طرف اتاق بیماران آمد . سرش را به داخل اتاق برد ولی بدون اینکه چیزی توجه اش را جلب کند ، به طرف اتاق شیشه ای اش برگشت و با کلید ، درب آن را گشود و پشت میزش نشست و به خوندن روزنامه ی قدیمی خود ادامه داد.
درب اتاق بیماران بسته نمی شد و همین باعث شده بود که رفت و آمدها سریع باشد . روپوش سفید ها می آمدند و می رفتند . پزشک منتظر کارت بستری موقت بود تا بر بالین بیمار بیاید.
وقتی آن را به دستش دادند ،  با احترام از پشت میزش برخواست و در سمت راست تخت بیمار ایستاد ،  لزومی به گذاشتن گوشی و معاینه نبود ، یک نگاه کافی بود تا چیزی نامفهوم بر روی کارت صورتی رنگ نوشته شود . یک روپوش سفید از همراهان خواست بیمار را روی برانکارد برگردانند و پشت سر او به راه بیفتند . بیمار هنوز هوشیار بود، دمپایی پلاستیکی خود را با پای خودش مرتب کرد . ولی در هنگام برخواستن از همراهان خواست تا کمکش کنند ، وقتی بر روی برانکارد دراز کشید ، جمعیت وبیمارکه در جلوی خود یک روپوش سفید آنها را راهنمایی می کرد ، محوطه اورژانس را ترک کردند . مسیر طولانی بود و دست اندازهای ان ، استخوان های کمر بیمار را بدرد می آورد ، سالن های بلند و یک شکل بیمارستان ، بیمارو همراهان را به تابلویی رساندند که بر روی آن به انگلیسی CT Scan نوشته شده بود ، روپوش دار، پشت برانکارد قرار گرفت و بیمار را به داخل اتاق برد.
وقتی درب Scan CT باز می شد یک صدایی شبیه قیژ قیژ، مثل وقتی که یک مشت عکس رادیولوژی داشته باشی و روی کاشی ها از دستت بیفتند ، از اتاق خارج می شد . نیم ساعت بعد ، بیمار و عکس با همدیگر بیرون آمدند ، بیمار وار رفته بود و هر لحظه که می گذشت از شدت هوشیاریش کاسته می شد . وقتی که به جای اول برگشتند ، مردی که گوشی از گردنش آویزان بود و دکمه های روپوش سفیدش را نبسته بود ، وارد اتاق شد ، پزشکان به احترام او ایستادند و سپس نشستند ، یکی از آنها بعداً به او ملحق شد . پزشک با کنجکاوی عکس را مشاهده کرد و نگاهی به بیمار نمود ونیم نگاهی نیز به یکی از روپوش سفید ها انداخت و روپوش سفید ، همه را از اتاق خارج کرد . صدا در اتاق خفه شد ، پزشک ، پدر بیمار را طلبید و هنگامی که با یکدیگر روبرو شدند ، هنوز صحبتی رد و بدل نشده بود که اضطراب تمامی وجود پیرمرد را درنوردید . عکس رادیولوژی نشان می داد که جمجمه ،  شکسته و حالت بیمار روبه وخامت خواهد رفت .  پدر منتظر بود که دکتر باز هم به صحبت های خودش ادامه دهد ولی پزشک چیزی برای گفتن نداشت ، نسخه ای نیز نوشته نشد . روپوش سفید ی که پهلوی هر دو نفر ایستاده بود دست پیرمرد را گرفت و از اتاق بیرون برد ، لحظاتی بعد یک دسته برگه ی خط کشی شده را با خود به درون اتاق آورد ، جمعیت بیرون هر لحظه یکی از آنها سرک می کشید ، تعدادی زن کناردرب ورودی شیون را شروع کردند . پزشک دسته کاغذ منگنه شده را از پدر بیمار گرفت و وقتی پشت میز رفت ، پزشک جوان تر میز و صندلی را به احترام او ترک کرد.
برگه اول از نوشته های ناخوانا پر شد ، برگه دوم نیمه ابتدایی آن نوشته شد و بعد پزشک امضا کرد و همه را به دست پدر داد و گفت:
این پرونده بستری پسر توست . این بار دیگر بیمار با پای خود بر روی برانکارد نرفت بلکه جمعیتی او را بلند کردند و وقتی جسم بی رمق بر روی فلز به خوبی قرار گرفت از اتاق بیرون رفتند ، هنوز چند قدمی به جلو برنداشته بودند که فریاد جمعیت بلند شد.
پزشک در ابتدا فقط سرش را به بیرون اتاق کشاند ولی وقتی شیون و زاری و فریاد فضا را پر نمود ، دوید ، به محض مشاهده بیمار دستور دستگاه تنفس مصنوعی و مانیتورینگ داده شد . به سرعت بر روی بدن بیمار که اکنون نصف بالایی آن لخت شده بود ، دایره های کوچک پلاستیکی که هر کدام یک سیم باریک به آنها وصل بود بر سینه بیمار نصب شد . پزشک دهان بیمار را باز نمود ، گردنش را به عقب برگرداند و وسیله ای فلزی شبیه دشنه کج را در گلویش قرار داد و سپس از کنار آن شلنگی لاستیکی را در حلقومش فرو برد و بعد جسم فلزی برداشته شد . شلنگ را با چسب و باند به صورت و سرفیکس کردند ، دهان بیمار کج شد و چشم ها از حرکت ایستادند و جمعیت به همراه تخت متحرک دوان دوان به سمت ICU حرکت کردند.
محوطه جلوی اورژانس به سرعت طی شد . وارد سالن اصلی بیمارستان شدند ، از هر قسمت بیمارستان که می گذشتند از ورود تعدادی از جمعیت جلوگیری می شد . در نهایت به علائمی رسیدند که سه مسیر جداگانه را در جلوی خود نشان می داد و هر مسیر با تابلویی از یک نوع میوه ، اولی انار، دومی سیب و سومی پرتقال ، مزین شده بود . جمعیت مسیر سیب را شروع کردند تا اینکه سیب ها آنها را به ICU رساندند . درب بزرگ و دو لنگه ای که سکوت و خفقان ، آن را به درب های ورودی زندان شبیه کرده بود . همه را به ایستادن وادار کرد ، و وقتی مرد روپوش سفید ، زنگ را به صدا درآورد ،  پرستاری آن را گشود و بیمار را تحویل گرفت و به روپوش سفید نیز اجازه ورود داده نشد ، جمعیت قلیلی که با بیمار با قی مانده بودند ،  بر روی صندلی هایی که در دو طرف درب چیده شده ، نشستند ، زنها که عبا ، آنها را در سیاهی برده بود بر روی زمین نشسته و نا له می کردند

سکوت درون ICU ، آرامش مرگ بود . جنازه هایی که با دستگاه نفس می کشیدند و قلب هایی که دستگاه اعلام می کرد که هنوز در حال طپش هستند . ناجی نیز بر روی یکی از تخت ها توسط پرستاران گذاشته شد. دستگاه ثابت تنفس به او وصل شد و مانتیورینگ جدید هم ثابت شد و ناجی بدون اینکه به هر نوع واکنشی پاسخ گوید بر روی تخت ، چون جسدی افتاده بود و با دو قطعه چسب نیز پلکهایش را به پائین کشیدند تا دیدن متوقف گردد.
شیفت پرسنل عوض می شد ، کارکنان می آمدند و می رفتند و ناجی مثل بقیه توجه هیچ فردی را به خودش جلب نمی کرد .  تخت های محوطه ، افراد جدید ی را می پذیرفتند و قدیمی ها به سمت بیداری دائم یا سرد خانه روان می شدند .
ناجی تنها جسد جان داری بود که ثا بت بود . و برخلاف تمامی پرسنلی که وجود ناجی را زاید می انگاشتند و برای او آرزوی مرگ می کردند ،  صادق این گونه نبود . او بعد از تمیز کردن و طی کشیدن سالن ، اوقات فراغت خود را با خانواده ناجی می گذارند و همین باعث شده بود که نسبت به او احساس نزدیکی کند .
روزها و ماهها می گذشتند و هیچ تغییری در ناجی مشاهده نمی شد . صادق نیز به آن جنازه ی وصل شده به دستگاه عادت کرده بود . پهلوی آن می نشست و آرنجها یش را بر روی تختش می گذاشت و در چهره جوانی که نمی دانست چرا آنجاست ، در چه وضعیتی است ، و چرا در این حالت باقی مانده است خیره می شد . گاهی فکر می کرد که ناجی به محرکهایی که او برایش می فرستد پاسخ می گوید . یک روز این موضوع را به پزشک ICU گرفته بود و او نیز خندیده بود . صادق بشدت به ناجی علاقه مند شده بود، احساس نزدیکی به او می کرد و گاهی با او هم صحبت می شد . یک بار به پدر ناجی گفته بود که پسرش با او هم صحبت می شود . ولی پدر آن را نپذیرفته بود ، ولی چون نخواسته بود صادق را ناراحت کند . فقط سرش را تکان داده است.
ولی صادق اعتقاد داشت که ناجی هم صحبت اوست . برای همین ، همیشه درکنارش  می رفت وبااوسخن می گفت و گاهی اوقات وقتی مشاهده می کرد که یکی از پرستاران نزدیک می شود صحبت هایش را قطع می کرد و هر گاه پرستاردور می شد ، ناجی را بیدار می کرد و صحبت های خود را ادامه می داد.
آن شب ، نوبت شب کاری صادق بود و تا صبح وظیفه داشت که  در ICU بماند ، بیمار جدیدی را نیز پذیرش نکردند تا وقتش را با خانواده آن بگذراند ، پرستارها نیز شیفت شب را بین خود تقسیم کرده و در خواب بودند و یکی نیز که باقی مانده بود ،  پشت میز چرت می زد.
صادق پاورچین پاورچین خودش را به ناجی رساند ، دستش را روی پیشانیش گذاشت ، سپس زانو زد و دعا خوند و ناجی نیز بی درنگ چشمهایش را گشود . سرش را به طرف صادق چرخاند و گفت:
صادق تویی؟
صادق نیز بدون اینکه ذره ای تعجب کند گفت:
بله منم.
ناجی سرتکان داد و با حرکتی که نشان از ناتوانی داشت، با دستش به صندلی اشاره کرد.
صادق نیز صندلی را در کنار تخت کشاند و بر روی آن نشست.
ناجی رویش را به طرف صادق چرخاند و گفت:
زمان زیادی است که من اینجا هستم؟
صادق گفت:
اینقدر زیاد که تاریخ ورودت را فراموش کرده ام.
ناجی به حالت مایوسانه ای گفت:
ولی باید در جایی ثبت شده باشد.
صادق حالت کارشناسانه ای به خود گرفت و گفت:
آری در پرونده تو نوشته شده است ولی فکر نمی کنم که پرسنل حوصله این را داشته باشند که به برگه های اولیه که بایگانی شده اند رجوع کنند.
ناجی با حالتی که انگار نمی خواست موضوع را ادامه دهد گفت:
به نظرت صادق ، من در اینجا ماند گارم؟
صادق با حالت بهت زده ای گفت:
خدا می داند ، ولی این را مطمئن  هستم که هنوز زنده ای ، ولی پزشکان گفته اند که زندگی نباتی داری که معنی آن را نمی دانم.
ناجی سرش را به سینه اش چسباند و گفت:
ولی من می دانم ، من از یک نظر زنده هستم ولی از نظر دیگر مرده ام ، روح من هنوز در بالای سرم در حرکت است . نه حاضر می شود در بدنم مستقر شود و نه می خواهد مرا ترک کند ، تا من دار فانی را وداع گویم . روحم راهش را گم کرده است ، تکلیف خود را نمی داند ، برای همین در اینجا ماندگار شده ام ، نمی دانم شاید راه نمایی، واسطه ای، شخصی لازم بوده که روحم را با خودش ببرد و فراموش کرده وظیفه خود را ادا کند و من بلاتکلیف بین زمین و آسمان در حرکت هستم.
صادق که می خواست گفتگو ادامه یابد گفت:
فکر نمی کنی که دلبستگی به سرزمین مادری ، علت باشد ؟
ناجی چشمش را در چشم صادق دوخت و گفت:
شاید، نمی دانم، ممکن است دوست داشتن زندگی در دنیا ، روحم را به طرف خودش می کشاند و می خواهد در سرزمین مادریش هنوز باقی بماند یا شاید می خواهد اول تکلیف آنهایی که باعث این وضعیت برای من شدند مشخص شود. صادق ، خودت می دانی که من جز زندگی عادی در حد یک معلم چیزی از خدا نخواسته بودم، آن روز هم از سر کار برمی گشتم که آن نزاع دسته جمعی نظرم را جلب کرد، فکر کردم که چنانچه واسطه شوم، از یک امری هولناک جلوگیری کرده ام، ولی وقتی دو نفر درگیر هر دو به من ضربه زدند و افتادم و سرم به سنگ چاه توالت کف پیاده رو خورد به این روز افتادم، شاید آنها هم نمی خواستند که چنین اتفاقی برایم حادث شود ، ولی به هر حال من اکنون معلق مانده ام.
صادق با حالت روحانی ….. گفت:
فکر نمی کنی این وضعیت تو یک برکت است چرا که گناهان تو شسته خواهند شد.
ناجی با حالت اعتراض گونه ای گفت:
چه گناهی از من سر زده است که مستحق چنین عاقبتی باشم . معلمی ساده که به دانش آموزانش عشق می ورزد و از درآمد ناچیز خود ، شکم قانع زن و فرزندش را سیر می کند . کجای این زندگی گناه کبیره است ؟ من بنده ای از بندگان خدا بودم . آیا تو در این گناه می بینی؟
صادق که انگاری خواست ساحت خودش را از این امر مبرا نشان دهد گفت:
خیر، خیر، من گناهی نمی بینم.
ناجی گفت:
می دانستم تصد یقم می کنی .
صادق گفت:
فکر می کنی که اگر روحت صعود بکند ، در آن بالا وظیفه ای بر عهده اش نخواهند گذاشت تا مستقر شود؟
ناجی در جوابش گفت:
روح من راه رفتن  بالا را نمی داند ، برای همین ، گاهی به سمت چپ و گاهی به سمت راست می رود و دوباره به مکان اصلی خود برمی گردد و انسان فکر می کند که به خرچنگ بیشتر شبیه است تا به یک روح.
صادق:
الان روح تو دقیقاً چه کار می کند؟
ناجی:
روح من همیشه نگران است ، همیشه در حرکت است ، گاهی از اینجا دور می شود و می خواهد خودش را به دروازه ی بزرگ رهایی برساند ولی این قدرت را در خود احساس نمی کند و برمی گردد و هنگامی که بعد از تلاش بی حاصل در کنارم قرار می گیرد نظری بر من می اندازد که هنوز در این اتاق بزرگ و خاموش روی تخت خوابیده ام، با نگاه غریبانه ای پوزخندی می زند ،
برادرم صادق من با این لباسها و سیم ها و شلنگ های که به من وصلند، آیا کسی هست که از دیدنم لذت ببرد ، موی سر و صورتم نیز که روزی سیاه بوده اند اکنون تغییر رنگ داده اند و خاکستری شده اند . اندامها ،  ستون فقرات و گردنم مرده اند و این ملافه ای که هر روز کهنه تر می شود و جسدم را پوشانده است حالم را بهم زده ، گرچه می دانم که قرآنی که پدرم برای من فرستاده و آن را در کنار تختم قرار داده اند آرامشی را برایم دارد، ولی گاهی خیالات ابلهانه مرا در کام خود می برند، مغزم را تهی و صدای آدمهایی که در اطرافم می چرخند حالت چندش آوری را برایم سبب می شود . دوست دارم،
با صدای بلند فریاد بزنم و بگویم:
ای مردم من ناجی هستم ، از وقتی که این ضربه به سرم خورده ، ماهها گذشته و من هنوز بر این تخت لعنتی خوابیده ام ، قرار بر این بود که کامل بمیرم و روحم به محل مخصوص خود رهسپار شود . ولی وسط راه ، جا خوش کرده و مانده است . همان ساعت اول که داشتم از حال می رفتم فکر کردم که دارم به دنیای زیبای دیگری قدم می گذارم ولی یک دفعه یک نفر ترمز را کشید و من جا مانده ام .
با عزت و افتخار زندگی کردم ، عشق می کردم  که کتا ب ها یم را بگشا یم و آنها را مرور کنم و به شاگردانم بیاموزم ، وقتی یکی از آنها فضولی می کرد و یا سوالی را مطرح می نمود. از شدت خوشحالی ، مانند کسی می شدم که قند در دل او آب کرده اند.
آن روز که قرار بر این بود که همه اینها را به کنار نهم و راه آن دنیا را در پیش گیرم، راستش را بخواهید خرسند بودم و حتی خودم را برای کفن آماده کرده بودم که این واقعه ی شوم پیش آمد که سبب این بدبختی گردید.
صادق:
فکر می کنی تقصیر کیست؟
ناجی با حالت عصبانی گفت:
تقصیر آن دو نفری است که ناخودآگاه بدون اینکه متوجه باشند مرا به چنین روزی درآورده اند . مکثی کرد و دوباره ادامه داد یا شاید تقصیر آن کسی است که قرار بوده روحم را با خود ببرد و فراموش کرده ، نمی دانم .
صادق:
کسی  هست که بتواند به تو کمکی نماید؟
هیچ کس به من کمک نمی کند ، کسی حرف مرا نخواهد شنید ، حتی اگر به همه مردم گفته شود که به کمکش بشتابید ، هیچ روزنه ای باز نخواهد شد ، همه خواب را از کمک به من ترجیح می دهند . خواب افسونی است که همه دچار آن شده اند ، چه کسی مرا به یاد می آورد و اگر بر فرض محال بیاد آورد نمی داند که چگونه می تواند به من کمک کند ، حتی رفتار با من نیز برایش مجهول است ، فکر کمک به من نوعی بیماری است که برای درمانش باید به خواب رفت و چون اینها را می دانم از کسی تقاضای کمک نمی کنم ، این سخنانم نیز هزیانی است که به آن دچار شده ام . باید در واقع از خود بپرسم که این هم روز کجا بوده ای؟
صادق:
راستش را بگو ناجی می خواهی تا ابد اینجا بمانی؟
ناجی:
فکر نمی کنم.
سپس دستش را به دشواری بر روی دست صادق می گذارد و می گوید:
می دونی صادق من پای رفتن که ندارم ، روحم هم مثل ماشینی است که فرمان بریده است ،  بلاتکلیف مانده و تنها نیروی که آن را به حرکت وامی دارد بادی است که از انتهای سرزمین مرگ بر آن می وزد.

                                                            دکتردانش
                            رفیش زمستان۹۳

#

اشتراک این خبر در :