من وشازده عبدالله. – سيدنشعان البوشوكه
- رابطه من و شازده عبدالله به دوران کودکی میرسید ،وعجیب اینکه علی رغم اختلاف نظر بسیار این رابطه تاکنون ادامه دارد ،نمیدانم چرا !!! شاید بخاطر اینکه ما هردو از بچگی از نوعی انزوا رنج میبردیم بچه های اهواز قدیم (البته اون موقع کلهم روی هم رفته ۶۰ خانواده بیشتر نبودند) زیادی با ما نمی جوشیدند ، من ته دلم خیلی دوست داشتم با انها بازی کنم ولی این میل و رغبت را در شازده عبدالله حس نمیکردم ،راستی یادم رفت بگویم عبدالله ی شازده ی حقیقی نبود بنده خدا پدرش همچون پدر من دامدار بود و باتوجه به اینکه محیط مستعد پرورش گوسفند بود ولی پدر شازده عبدالله اصرار زیادی به پرورش بز داشت ،بله داشتم میگفتم عبدالله بااینکه یک بچه دهاتی بتمام معنا بود اما عندالله به اندازه ده بچه دزفولی درس میخواند و همیشه یک کتاب در زیر بغل داشت ، اما علاقه ی خاصی به کتاب شازده کوچولو داشت و مرتب به هرکسی که میرسید میخواست که داستان شازده کوچولو را برای او بخواند ،البته برای من بیش ۳۶۵ بار این داستان را خوانده بود ولی عجیب اینکه اصلا این داستان را حفظ نکردم ! بهمین خاطر بچه های محل به عبدالله لقب شازده عبدالله داده بودند (البته مش قربون حکایت دیگری را نقل میکرد به این مضمون که عبدالله وقتی که خیلی کوچک بود مبتلا به ابله شده بود و بابای عبدالله ایشان را نذر شاهزاده عبدالله کرده بود و اتفاقا عبدالله شفا یافت این شدکه همیشه اوشازده عبدالله خطاب میکرد) من باتوجه به اینکه از دوران کودکی با ایشان بودم روایت دوم را بشدت رد میکنم .
از انجا که تنها همبازی من شازده عبدالله بود ، ناچار بودم که بعضی از بازهای شازده عبدالله را که باب میلم نبود را انجام دهم ،مثلا ظهر گرما میرفتیم لب رودخانه کارون وباخودمان چند تکه نان میبردیم تا بقول خودش به کوسه ها غذا بدهیم ،چندبار از او پرسیدم حالا از کجا مطمئنی که این تکه نانهایی را که در رودخانه می اندازیم نصیب کوسه میشود و او در پاسخم میگفت ؛اگه خوردند چی؟!
ولی هیچ وقت کوسه تکه نانهای من شازده عبدالله را نخورد ،یا شاید هم ماندیدیم….
ادامه دارد
دیدگاهتان را بنویسید