مراسلون  یادداشت‌های روزانه ۱۰ سید نشعان آلبوشوکه

سید_نشعان_آلبوشوکه

قبل از شروع این یادداشت بر خود واجب دانستم که از تمامی هم‌وطنان عزیزم (به‌جز اکبر عبدی) و سایر ملل جهان که در طول این ۵ روزی که یادداشت‌های روزانه  به علت مشغول بودن به یک سری پروژه‌های سیاسی-اجتماعی- بین‌المللی، چیزی تو مایه‌های مذاکرات هسته‌ای و یا مذاکرات شورای شهر شیبان درباره ماندن یا نماندن شهردار! نخواستم بنویسم پوزش می‌طلبم این‌جانب خود را متعلق به تمام ملل جهان (به‌استثنای رژیم اشغال گر قدس) میدانم و از اینکه در طی این ۵ روزی که نتوانستم یادداشت روزانه ۱۰ را خدمت آن‌ها عرضه کنم و مرا با حدود ۷۵ میلیون و سیصد و شصت پنج هزار تماس تلفنی و پنجاه‌وهشت میلیون و هفت‌صد و هشتادونه پیامک (رکود برنامه نود و خندوانه را شکستم) و یک میلیارد و سیصد میلیون ایمیل… این جدای از میلیاردها پیام در فیس‌بوک (البته بنده به علت فیلترینگ، نتوانستم به پیام‌های فیس‌بوکی پاسخ دهم مسئولین دراین‌باره فکری بکنند!) و پیام‌های اینستاگرامی و تلگرام و واتساپ و غیره. در کل مجموع کل درخواست‌های ملل جهان از این‌جانب بابت ادامه یادداشت‌های روزانه (نشعانیات) از مرز شش میلیارد گذشت مرا مورد لطف خود قرار دادند تشکر می‌کنم، (چه جمله طولانی گفتم نفسم گرفت) به همین دلیل امروز کل پروژه‌های مهم بین اللملی را کنار گذاشته جهت پاسخ به اظهار لطف مردم عزیز و دوست‌داشتنی، یادداشت روزانه شماره ۱۰ را با پشتوانه میلیاردی سایر ملل جهان تقدیم می‌کنم (یادم رفت بگویم به‌جز رژیم غاصب صهیونیستی)…

 یادداشت روزانه ۱۰

معمولاً ابو حامد وقتی می‌گوید نیم ساعت دیگه می‌رسم این یعنی یک و نیم ساعت دیگه! خیلی دیر شده بود و حسابی کلافه بودم، افتتاحیه‌ی نمایشگاه “اهواز درگذر تاریخ” ساعت هشت بود و الآن یک ربع از هشت گذشته.

بالاخره ابو حامد رسید و من با شتاب دشداشه ی سفیدرنگم را تنم کردم و با عجله سوار ماشین شدم، خونسردی ابو حامد همیشه مرا کلافه می‌کند، گفتم چرا دیر کردی خوب الآن که به مراسم نمی‌رسیم. اونم بدون اینکه نگاهم بکند گفت: عجله نکن می‌رسیم.
وارد سالن نمایشگاه شدیم، طمعه سواری به‌عنوان مسئول استقبال دم در ایستاده بود و یک کارت شناسایی را که به‌صورت گردنبند بود به سینه‌ی خود آویزان کرده بود، کارت پرس شده و خیلی شیک طراحی‌شده بود، طعمه مرتب در حال تنظیم کارت در وسط سینه خود بود. دقیقاً عین کارت مربیان تیم ملی در مسابقات جام جهانی که گردن خود می‌گذاشتند فکر کنم طعمه خیال می‌کرد که “کی روش” (مربی تیم ملی) شده! خیلی با این کارت شناسایی ور می‌رفت و کلی قیافه می‌گرفت، باحالتی کاملاً رسمی از ما استقبال کرد بدجوری تو حس بود.

سالن مملو از جمعیت بود اکثر دوستان حاضر بودند، عدنان مجدم با دوربین حرفه‌ای خود مرتب از شخصیت‌های حاضر عکس می‌گرفت به سمتش رفتم دو سه ماچ آبدار از او گرفتم تو دلم گفتم لااقل عکسی از من بگیرد ولی مگه محل می‌گذاشت حسابی اعصابم خورد شده بود به روی خودم نمی‌آوردم.

فلاش دوربین عدنان مجدم مرتب روشن و خاموش می‌شد نگاه کردم دیدم داره چپ و راست از دکتر خالد لویمی عکس می گیره حالا اگه دکتر خالد لویمی بر و رویی هم داشت دلم نمی‌سوخت ولی چنان پشت سرهم از او عکس می‌گرفت که برای یک‌لحظه فکر کردم داره از یوکی امانو عکس میگیره! البته بعد که کمی تو نخ دکتر خالد رفتم حس کردم شباهت عجیبی به یوکی امانو دارد.

ابو حامد از من زرنگ‌تر بود  به بهانه‌ی سلام و احوال‌پرسی کنار دکتر فاضل خمیسی ایستاد و چند عکس گرفت فکری به ذهنم خطور کرد. با خنده به‌سوی دکتر خالد لویمی که در کنار فاضل خمیسی و ابو حامد ایستاده بود رفتم …
-سلام دکتر!

معمولاً ولوم صدای لویمی همیشه روی mute بود و برای شنیدنش باید از گوشی دکترا استفاده کرد، اما من از روی لب خونی متوجه شدم پاسخ سلامم را داد، دیگه مهلت ندادم و حسابی بغلش کردم بیچاره دکتر خالد لویمی داشت وا می‌رفت ولی مگر من ول کن بودم تقلا می‌کرد که از دست خلاص شود اما من حسابی بغلش کرده بودم نگاهم به دوربین بود بالاخره عدنان مجدم با این ترفند مجبور شد چند عکس از من بگیرد.
صدای مجری از پشت تریبون حضار را دعوت به جلوس می‌کرد، این دفعه دیگه زرنگی کردم دست در دست دکتر فاضل خمیسی به‌سوی ردیف اول سالن کنفرانس نمایشگاه رفتیم بنده خدا چند بار سعی کرد دستش را از دستم خلاص کند اما مگر من ول کن بودم!

خلاصه حقه‌ام گرفت من ردیف اول کنار دکتر فاضل خمیسی و دکتر لویمی و کلی دکتر دیگه نشستم.
سخنران سید مهدی فاخر بود و موضوع سخنرانی تاریخ و ادبا عسکر مکرم بود، سعی می‌کردم چیزی از این تاریخ عسکر مکرم دستگیرم شود اما از طرفی مرتب فیگور عوض می‌کردم تا تو عکس خوب بیافتم. سید مهدی فاخر وقتی به ان قسمت از تاریخ که فرمان حجاج بن یوسف ثقفی را که به مکرم دستور آرام کردن شورش آن منطقه را داده بود رسید با سرعت از ان مقطع گذشت و حتی نام کامل حجاج بن یوسف ثقفی را نگفت و فقط به حجاج خالی اکتفا کرد انگار از بردن نام کامل حجاج، خون‌خوار تاریخ ابا داشت، یا شاید هم می‌ترسید این شخصیت منفور را به ما وصله کنند بنده خدا معلوم بود که وقت زیادی برای این کنفرانس گذاشته بود، چراکه هرگاه نام یکی از ادبای عسکر مکرم را می‌برد پش بند آن نام هفت‌جدش را هم ذکر می‌کرد عجب حوصله‌ای دارد این سید مهدی!
…تو دلم به عدنان مجدم گفتم اینه! حالا اگه راست میگی عکس نگیر.
اون شب علاوه بر اینکه کلی عکس گرفتم برای اولین بار متوجه شدم که عسکر مکرم نام یک شهر تاریخی است و نه نام یک شخص، خدا اموات سید مهدی را بیامرزد.
صبح به‌محض اینکه سرکار رسیدم در اولین فرصت واتساپ را باز کردم تا عکس‌هایم را که حتماً درگروها ارسال‌شده، دانلود کنم …خیلی تعجب کردم کلی پیام از اکثر دوستان دو خصوصی داشتم …اولی پیام را باز کردم چند عکس به همراه کلی شکلک خنده بود، همین‌طور دومی و سومی و… یا خدا عکس‌ها را که دانلود کردم متوجه شدم که چه مصیبتی سرم نازل‌شده بود، اون شب من چون عجله داشتم حواسم نبود دم پایی که پایم بود یک لنگه‌اش آبی بود واون یکی سفید …حالا خودتون قیافه‌ام را با ان دمپایی لنگه‌به‌لنگه تجسم کنید…تمام عسکر مکرم جلوی چشمام در یک‌لحظه ویران شد

ادامه دارد

#

اشتراک این خبر در :