باصدای اخبار شبکه خبر که از یارانه و قیمت نان و بنزین طبق معمول، چیزهایی میگفت، ازخواب بیدار شدم. چندسالی بود عادت کرده بودم صبحها از خواب که بیدار می شوم در خیال خودم به “احلام” صبح بخیر بگویم و منتظر جواب میشدم و باز در خیالم “احلام” با چشمان عسلی اش را مجسم میکردم، که زیر نخل سعمران خانه روستایی پدربزرگمان جواب صبح بخیرم را با حیایی دلپذیر وعاشقانه میداد و در یک چشم به هم زدن از جلوی چشمانم محو میشد.
همانطور که زیر پتو این ور و آن میشدم مادرم ازکنارم گذشت و متوجه شد که بیدار شدم و با غرولند به پدرم گفت: بابا صدای این تلویزیون رو کم کن! بچم دو روز تو راه بوده و خوابیده آخه نشستن روبروی تلویزیون هم شد آب ونون! بلند شو برو یه دوری توی بانکها بزن شاید یه وام کم بهره گیرت بیاد دست این بچه رو یه جایی مشغول کردیم.
من ديگه نمیذارم اینم مثل اون یکی آواره این شهر واون شهر بشه و بره یزد عملگی!
یکی دوسالی بود که برادرم به همراه چند تا از دوستان وآشنایان و بصورت خانوادگی برای کار رفته بودند یزد! میگفتن یزد کار خیلی زیاده و حتی یکروز هم کسی بیکار نمیمونه! تقریبا بیست خانوار از آشناهای ما در واقع به یزد کوچ کرده بودند. مثل کوچ یک ایل!

مادرم انگار عصبی شده بود وگیر داده بود به پدرم وهی غر میزد انگار میترسید من رو هم ازدست بده.میگفت شاید تونستیم وامی از طریق جهاد کشاورزی بگیریم و تکه زمین ارثیمان را آباد کنیم و من مدتی آنجا مشغول شوم تا ببینیم خدا چی میخواد
زمینمان با اینکه نزدیک نهر بود ولی خشک شده بود منظورم خشکی نهر است!

کم کم بلند شدم  و طبق عادتِ پادگان رختخواب و پتو  را مرتب کردم هنوز بوی پادگان میدادم. خواستم دست و صورتم را بشویم و سراغ پدرم برای سلام وعرض ادب بروم ولی یکدفعه خودم را در آغوش پدر دیدم.

پشت سرم ایستاده بود و تامن برگشتم بغضش ترکید و بغلم کرد منهم بغضم ناخودآگاه ترکید گریه کردیم، هردویمان، نمیدانم چرا! شاید بخاطر برادرم و دوریش، شاید بخاطر برگشتن من، شاید بخاطر دلواپسی از آینده نامعلومم! کم کم پدر و پسر از آغوش هم رها شدند.
رفتم كه آبی به سر و صورتم بزنم روبروی آینه روشویی حیاط ایستادم، عکس نخل حیاطمان داخل آینه افتاده بود، ومن باز ناخود آگاه “احلام”را زیر نخل تجسم کردم، همیشه “احلام” و نخل را باهم تجسم میکردم، عکسش توی آینه به من لبخند میزد، چشمان عسلی اش برق میزدند، این بار شیله اش نو بود و ماکسی عربی سبزی به تن داشت……ادامه دارد

#

اشتراک این خبر در :