•   خیلی‌ها رفتند و دیگر برنگشتند. برخی نمک‌گیر غربت شدند و غریبی‌ به آنها ساخت. برخی هم خواستند برگردند، اما غربت پرشان را شکسته بود. آنها هم که برگشتند، انگار چیزی را در جایی جا گذاشتند و آمدند. برخی که برگشتند، نماز جماعت‌شان را هر شب در مسجد جامع خواندند و برخی هم  محرم هر سال، یک یا چند روز برای شرکت در مراسمی که در حسینیه«سید علی» برگزار می‌شود، به خرمشهر می آمدند، اما برخی را نه هُرم شرجی، نه سینه‌زنی خرمشهری و نه حتی ماهی صبور نتوانست وادار به برگشتن کند، انگار خرمشهر برای خیلی‌ها آزاد نشد. حاج محسن یکی از آنهاست. جنگ که شد ۳۹ سال بیشتر نداشت. زن و بچه‌هايش را سوار وانت مرد همسایه کرد و با آنها به اهواز رفت. در اهواز خانه‌ای ساخت و در مدارس آنجا به معلمی پرداخت ولی در طول همه این سال‌ها دلش در خرمشهر بود.حالا حاج محسن در حالی که این روزها ۷۵ سال سن دارد، روی صندلی نشسته است، به هیاهوی کودکان مدرسه‌ای که اداره می‌کند، خیره شده است. او به ۳۶  سال پیش می‌اندیشد. به روزی که حصر خرمشهر آغاز شد و او و  خانواده‌اش ناچار به فرار و مهاجرت شدند. پسر بزرگش آن روزها، هم سن همین کودکان بود. چند سال بعد از اینکه جنگ تمام شد، حاج محسن و خانواده‌اش به خرمشهر برگشتند. ولی نه اثری از خانه‌هایشان بود و نه چیزی از مدارس باقی مانده بود. آنچه برایشان مانده بود، یک عالمه آوار بود و خرابی. خودش می‌گوید: به خرمشهرکه آمدم، نه جای ماندن داشتم و نه پای رفتن. از یک سو خانه و کاشانه جدیدی در اهواز ساخته و چهار پسر و دو دخترم در اهواز به دنیا آمده بودند و از سوی دیگر اینجا خانه واقعی من بود. 

اولین سوالی که با آن مواجه بودم این بود که چگونه به کودکانم بفهمانم از آن خانه امن و تمیز دل بکنند و به خانه من درخرمشهر، که حالا به خرابه‌ای تبدیل شده ، بیایند. آیا من حق دارم آنها را از خانه خودشان بردارم و به خانه خودم بیاورم؟حالا سال‌ها از آن روزها می‌گذرد و خرمشهر دیگری به وجود آمده و بخش اعظم ویرانی‌ها بازسازی شده است ولی کماکان فرزندان حاج محسن دائما در مسیر اهواز- خرمشهر در حال رفت و آمدند. او می‌گوید: من اینجا به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام ولی فرزندانم نه. آنها کودکی‌شان را در شهر دیگری سپری کرده اند‌، تصویری که آنها از خرمشهر در ذهن دارند با تصویر من از این شهر متفاوت است. انگار که آنها به اندازه من خرمشهری نشدند  و حتی شاید همین اندازه خرمشهری شدن و خرمشهری بودن را من، به آنها تحمیل کرده باشم؛ کسی نمی‌داند.
ایام، لیالی، سنین
برخلاف حاج محسن، اوس‌شاکر رفت و دیگر هیچ‌وقت برنگشت. شاکر آن موقع‌ها مکانیک بود و همه اهالی محله کوت شیخ  او را «اوس شاکر»  صدا  می کردند.  ۳۴ سال بعد از  رفتنش، که فرزندانش، او را طبق وصیتش در خرمشهر دفن کردند، بلیت برگشت‌شان در جیب‌هایشان بود. اوس شاکر سه سال قبل از  فوتش، درباره روزهای جنگ و جنگ‌زدگی گفته بود: هواپيماها که آمدند ما رفتیم. انگار که به همراه بمب‌ها، بلیت رفتن  و بلیت غربت را هم بر سرمان ریختند. از خرمشهر به اهواز و سپس به شیراز و آنگاه به طالقان و در آخر سر به ساوه رفتیم. من آن موقع ۲۸ سال داشتم و همسرم ۲۲ سال. موقع رفتن درها را قفل کردیم و دسته کلید را با خود بردیم، غافل از اینکه موشک برای ورود به خانه، در را باز نمی‌کند، سقف را می‌شکافد.شاکر می‌گفت: سال‌ها گذشت و ما همچنان در انتظار سحر شدن شب هجران بودیم. شب‌ها با رویای برگشتن می‌خوابیدم و صبح با کابوس ماندن از خواب بیدار می‌شدم. در همین روزها اولین دخترم به دنیا آمد و به پاس روزهای غربت، جنگ‌زدگی و روزهای دور از خرمشهر او را «ایام» نام نهادم؛ به این امید که  این ایام دوری به سر آید ولی به سر نیامد که نیامد. همیشه تا پاسی از شب بیدار می‌ماندم و به یاد شهرم، به یاد خانه‌ام و به یاد مردمم اشک می‌ریختم. چند سال بعد دختر دومم که به دنیا آمد، او را «لیالی» نام نهادم که این شب‌ها را از یاد نبرم. سال‌ها گذشت و من نتوانستم برگردم و دختر سومم را «سنین» نامیدم به خاطر این سال‌های از دست رفته.جنگ تمام شد ولی من برنگشتم. کودکانم نه می‌توانستند عربی حرف بزنند و نه چیزی درباره خرمشهر می‌دانستند. آنها که در هوای سرد و برفی ساوه به دنیا آمده بودند، چگونه می‌توانستند لذت شرجی را درک کنند و آن را تاب بیاورند. از سویی اجازه نداشتم کودکانم را از دنیایشان محروم کنم و از سوی دیگر می‌دانستم پایم به محمره برسد دیگر نمی‌توانم دل بکنم.جسمم در ساوه ماند و روحم در همه این سال ها در آسمان خرمشهر می چرخید و به همین دلیل وصیت کردم، جسمم را در جایی دفن کنند که روحم آنجاست.

منبع  : روزنامه قانون

اشتراک این خبر در :