حجى كريم الراعى – خالد لويمى
نگاهش یا به زمین بود ویابه آسمان ؛کمتر دلمشغولی ترافیک بنی بشر را به دل راه می داد ؛اینکه آدمیان زندگی را برای خود شلوغ کرده اند ؛فرمول پایانش راگم کرده اند وهرروز یک نسخه پایان تاریخ می پیچند؛محل اهتمامش نبودازآسمان خدا ،خیرات می بارد واززمینش ،نعمات ؛حال عده ای خرده مالک باهم درگیر باشند؛زیاداهمیتی ندارد. حجی کریم ،بستانی داشت که در آن انواع گلها راپرورش داده بود ؛شقائق ،رز،سوسن،زنبق ،اورکید ویاسمین ؛کنار آنهادرختچه های تین وزیتون ورُمان ،کاشته بود؛ ملکه باغش درخت نخل سمعران بود ؛اطراف آنرا شفلح ،گیگ الله ،ریحان وبربین ،کاشته بود؛بستانش ،مظهر عشق ودوستی وزیبایی بود ؛البته حجی کریم همه وجودش سرشار ازعطربستانش بود..
حجی کریم ، گوسفندانی هم داشت ؛ عصرها به چرای آنها می رفت ؛ اواطوروتعارفات بنی بشر که عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد را زیاد جدی نمی گرفت ؛جهانبینی اش را از دیالوگ های بیواسطه با طبیعت گرفته بود؛قدر درک وفهمش را می دانست ؛هرچه باشد خداوند درمقابل موسىِ پیغمبر ،جانب طریقت چوپان را گرفته بود..
گردش ایام زندگی طبیعی وقروی راازحجی کریم گرفت ؛جنگ ناچارش کرد زمین وباغ وگوسفندانش را بفروشد وبه شهر بیاید ؛برای کسی مثل اوکه عمرش را درهمکیشی با طبیعت سپری کرده بود ؛بهترین مشغله ،باغات بلدیه بود ؛در سلسله مراتب اداری ،باغبانی ،معادل نسبتی از صفر است اما در قاموس حجی کریم ،معادل مدیرکل یک قطعه از زمین است برای همین زمانی که می دید متعلمین فلاحت ،بیکارنند وزمینهای خدا ،گردوخاک می شونند متعجب می شد ؛اینکه آدمیزاد بتواند زمین خدا را زیبا کند مختصر هنری می خواهد ؛به مقدمات فلسفی فراوانی نیازی
نیست..
حمید وابتسام ،مدتی بودکه از دارالمعلمین فارغ التحصیل شده بودند آنجا با هم آشنا شده بودند ؛ عاشق هم بودند و عاشق معلمی ؛ گاهاًاز اینکه ؛گلهایی سیراب محبت ومعرفت نمی شوند وبابدسلیقگی آقای رئیس ،معلمان بي رغبت رابرای مناطق بد آب وهوا می فرستند ؛آزرده خاطر می شدند؛اعتقاد داشتند که باید معلمان خوش آب وهوا رابه مناطق بد آب وهوابفرستند تا عطر دیگربساتین نیز به مشام برسد ؛نمونه ها ،ساخته اعتبارات ومحاسبات بشری هستند ؛تا نقض آنها به اندازه یک فرصت وتجربه ،فاصله است..
ابتسام وحمید ،ایام بعد ازخطوبت را گذران می کردند ؛ترجیح داده بودند آرامش کارون را شریک شادی خود بکنند
آنها ضفاف کارون رامبنای عقد عشقشان قرارداده بودند؛ما بقی کلیشه ها را برای دیگران واگذارکرده بودند .آنروز،هنگامه غروب ،تلفیق هارمونی کارون وعطرورود،آنها را سرشار از حس خوش زندگی کرده بود.حجی کریم، اندکی خسته بود ؛روی یکی از نیمکت ها نشسته بود وچفیه زیبایش را می بست اما نگاهش متوجه فردایش بود که می بایست قطعه ای آنطرف ترراگُل بکارد ؛حمید وابتسام متوجه نگاه فراتر ازغروب حجی کریم شدند به
همین خاطر نباید بدون سلام واحترام ردمی شدند:
“الله ایساعدک حجی ”
حجی کریم ،به عبور روزانه صدها نفر که سعی می کنندکنارکارون، عشق بازی بکنند ؛عادت کرده بود:
“هلابیکم بویه ؛انتم هم عشاگ؟ ”
ابتسام که بینهایت به عشقش نسبت به حمید ایمان داشت ؛قسم خورده بود موقع محضر، بله را همان اول وباصدای بلندبگوید ؛محضررا با حجی کریم یکی گرفت:
“ای عمو؛ احناعشاگ صدگ صدگ .؛للموت”
حمید خیلی دوست داشت احساس حجی کریم را بداند:
“عمی ؛ انت هم عشگت؟”
حجی کریم هم مثل حمید وابتسام ،انسان مؤمنی بود ؛پاسخش را محکم داد:
“عشگت ربی وحمدته ؛ عشگت حجیه تسواهن ومانسیتها ؛ عشگت دیرة هلى وعمرت بساتینها”
……….
گفتگوی ابتسام وحمید با حجی کریم آنقدر سرشار ازاحساس ونوربود که به این نتیجه رسیدند که شهادت نامه فارغ التحصیلی را کمی زودتر گرفته بودند برای همین به هنگام رفتن ،ابتسام درخواستی ازحجی کریم داشت:
“عمو؛ الله یعطیک العافیه ؛ اهدینا وصیه ”
حجی کریم که غروب را بخاطر طلوعش دوست داشت؛ آنها را بدرقه کرد:
” بعد عمکم ؛ وین ما صرتم اشتلولکم ورده ؛ لوتخلق فرحه ؛ لوترزق فقیر ؛ لو اتصیروسام شرف ؛ الخیربیکم حبایبی”
آنروز،کارون ، شاهدعشق بود…,
دیدگاهتان را بنویسید