آیا فیلسوفان به حکمت علاقه دارند؟
دانش و فناوری دنیا را تغییر دادهاند، اما آیا به تنهایی میتوانند مشکلات بزرگ ما را حل کنند؟
پاسخ نویسنده این مقاله منفی است.
نیکلاس ماکسول، فیلسوف بریتانیایی، استاد بازنشسته فلسفه علم کالج دانشگاهی لندن است او نویسنده پانزده عنوان کتاب و هشتاد مقاله علمی و فلسفی در مورد مسائلی مانند واقعگرایی علمی، اراده آزاد، هنر، عقلانیت علم، زمان و نظریه کوانتومی است.
ماکسول معتقد است که ما به چیزی فراتر از دانش نیاز داریم: و آن حکمت است.
وی درباره نیاز به یک انقلاب فکری جدید صحبت میکند. نیاز فوری به ایجاد یک انقلاب در اهداف و روشهای کلی تحقیق دانشگاهی و اعمال تغییرات بنیادین در ساختار آن. بهطوریکه وظیفه صحیح خود را در ترویج حکمت به جای صرفاً اشاعه دانش بر عهده بگیرد.
ماکسول معتقد است که دانشگاهها باید از تمرکز بر تدریس دانش صرف، به سمت پرورش حکمت حرکت کنند. حکمت به ما کمک میکند تا از دانش خود برای ساختن دنیایی بهتر استفاده کنیم.
چرا حکمت مهم است؟
به اعتقاد ماکسول برای حل مشکلات پیچیده و چالشهای بزرگ جهانی مثل نابرابری، جنگ و تغییرات اقلیمی، به چیزی فراتر از دانش فنی یعنی حکمت نیاز داریم. همچنین حکمت به ما کمک میکند تا تصمیمات آگاهانهتر و اخلاقیتری بگیریم.
در واقع حرف حساب ماکسول این است که با پرورش حکمت، میتوانیم زندگی بهتری برای خود و دیگران ایجاد کنیم.
ینوییک
دو انقلاب تاریخی
دانشگاهی که امروزه وجود دارد، محصول دو انقلاب بزرگ فکری در گذشته است. اولین انقلاب، انقلاب علمی قرنهای ۱۶ و ۱۷ است که با نامهایی چون گالیله، کپلر، دکارت، بویل، نیوتن و بسیاری دیگر مرتبط است و در واقع علم مدرن را ایجاد کرد. روشی برای کسب تدریجی دانش کشف شد: روش تجربی معروف علم. فیلسوفان هنوز هم درباره ماهیت روشهای علمی بحث میکنند. با این حال، هیچ شکی وجود ندارد که روش علمی در عمل کار میکند، هرچند که ماهیت دقیق آن چه باشد.
دومین انقلاب، انقلاب روشنگری است، بهویژه روشنگری فرانسوی در قرن ۱۸. ولتر، دیدرو، کاندورسه و دیگر فیلسوفان ایدهای به شدت مهم داشتند که ممکن است از پیشرفت علمی بیاموزیم چگونه به پیشرفت اجتماعی به سوی جهانی روشنگر دست یابیم. آنها فقط ایده را نداشتند بلکه هر کاری که میتوانستند انجام دادند تا این ایده را در زندگی خود به عمل درآورند. این فلاسفه با قدرتهای دیکتاتوری، خرافات و بیعدالتی با سلاحهایی که هیچکدام کشندهتر از استدلال و ذکاوت نبودند، مبارزه کردند. از فضایل تحمل، مثبت نگریستن به شک، آمادگی برای یادگیری از انتقاد و تجربه حمایت کردند و با شجاعت و انرژی، برای ترویج عقل و روشنگری در زندگی شخصی و اجتماعی تلاش کردند.
خطای عصر روشنگری
متأسفانه، در توسعه فکری ایده روشنگری، فیلسوفان دچار اشتباه شدند. آنها کار را خراب کردند. آنها فکر میکردند که راه مناسب برای پیادهسازی برنامه روشنگری، یادگیری از پیشرفتهای علمی برای دستیابی به پیشرفت اجتماعی به سوی جهانی روشنگر، توسعه علوم اجتماعی در کنار علوم طبیعی است. اگر مهم است که دانش پدیدههای طبیعی را برای بهبود وضعیت بشر به دست آوریم، همانطور که فرانسیس بیکن تأکید کرده بود، پس (به طور مؤثر، فیلسوفان فکر میکردند) باید حتی مهمتر باشد که دانش پدیدههای اجتماعی را به دست آوریم. ابتدا باید دانش به دست آید؛ سپس میتوان آن را برای کمک به حل مشکلات اجتماعی به کار برد. بنابراین، آنها به ایجاد و توسعه علوم اجتماعی پرداختند: اقتصاد، روانشناسی، انسانشناسی، تاریخ، جامعهشناسی و علوم سیاسی.
این نسخه سنتی از برنامه روشنگری، با وجود اینکه به شدت معیوب بود، تأثیر بسیار زیادی داشت. این برنامه در طول قرن نوزدهم توسط مردانی مانند سنسیمون، کنت، مارکس، میل و بسیاری دیگر توسعه یافت و در ساختار فکری-نهادی تحقیق دانشگاهی در بخش اول قرن بیستم با ایجاد دپارتمانهای علوم اجتماعی در دانشگاههای سراسر جهان گنجانده شد.
انقلاب سوم
بنابراین، تحقیق دانشگاهی امروز که عمدتاً به دنبال دانش و مهارتهای فناوری است، نتیجه دو انقلاب است: انقلاب علمی و انقلاب روشنگری که بعداً به شدت مهم اما بسیار معیوب بود. این وضعیت نیاز فوری به ایجاد یک انقلاب سوم را برای اصلاح نقصهای ساختاری که از روشنگری به ارث بردهایم، ایجاب میکند – همان نکتهای که با آن شروع کردم.
اما ممکن است پرسیده شود، چه چیزی در برنامه سنتی روشنگری اشتباه است؟ من به شما می گویم تقریباً همه چیز.
برای پیادهسازی صحیح ایده اساسی روشنگری مبنی بر یادگیری از پیشرفتهای علمی برای دستیابی به پیشرفت اجتماعی به سمت یک دنیای متمدن، ضروری است که سه نکته زیر به درستی درک شوند.
- روشهای دستیابی به پیشرفت در علم باید به درستی شناسایی شوند.
- این روشها باید به درستی تعمیم داده شوند تا به طور ثمربخشی به هر تلاش انسانی ارزشمند و مشکلزا، صرفنظر از اهداف آن، قابل اعمال باشند و نه فقط به تلاش برای کسب دانش.
- روشهای دستیابی به پیشرفت که به درستی تعمیم داده شدهاند، سپس باید به درستی در تلاش بزرگ انسانی برای ایجاد پیشرفت اجتماعی به سمت یک دنیای روشنفکر و حکیم مورد استفاده قرار گیرند.
متأسفانه، فیلسوفان روشنگری در هر سه مورد اشتباه کردند. و به همین دلیل، این اشتباهات، که شناسایی و اصلاح نشدهاند، در ساختار فکری-نهادی دانشگاهها به گونهای نهادینه شدهاند که امروزه وجود دارند.
اشتباه اول فیلسوفان
نخست، فیلسوفان نتوانستند روشهای دستیابی به پیشرفت در علوم طبیعی را به درستی درک کنند. از دالامبر در قرن ۱۸ تا پوپر در قرن ۲۰، دیدگاه رایج در میان دانشمندان و فیلسوفان این بوده است (و همچنان هست) که علم با ارزیابی نظریهها بهطور بیطرفانه در پرتو شواهد پیش میرود و هیچ فرض دائمی درباره جهان بهطور مستقل از شواهد توسط علم پذیرفته نمیشود. اما این دیدگاه تجربی استاندارد غیرقابل دفاع است. اگر بهطور لفظی گرفته شود، بهسرعت علم را به بنبست میکشاند. زیرا با توجه به هر نظریه علمی پذیرفته شده، مثلاً نظریه نیوتن یا نظریه کوانتوم، میتوان بینهایت رقیب را جمع کرد که با آن نظریه درباره پدیدههای مشاهده شده توافق دارند اما درباره برخی پدیدههای غیرمشاهده شده بهطور دلخواه اختلاف نظر دارند. علم در اقیانوسی از چنین نظریههای رقیب تجربی موفق غرق خواهد شد.
در عمل، این رقبای غیرمفید به دلیل عدم انسجام فاجعهبارشان رد میشوند. دو ملاحظه بر پذیرش نظریهها در علم حاکم است: موفقیت تجربی و انسجام. اما با پذیرش مداوم نظریههای منسجم، به حدی که رقبای غیرمنسجم که به همان اندازه یا حتی بیشتر از آنها موفقیت تجربی دارند، رد شوند، علم فرض بزرگی درباره جهان میکند. جهان به گونهای است که همه نظریههای غیرمنسجم نادرست هستند. این جهان نوعی ساختار دینامیک منسجم دارد. از نظر فیزیکی قابل درک است به این معنا که توضیحات برای پدیدهها وجود دارد که باید کشف شوند.
اما این فرض غیرقابل آزمایش (و بنابراین متافیزیکی) که جهان قابل درک است، به شدت مشکلساز است. علم موظف است فرض کند، اما نمیداند که جهان قابل درک است. به مراتب کمتر میداند که جهان به این یا آن شکل قابل درک است. نگاهی به تاریخ فیزیک نشان میدهد که ایدهها در طول زمان به طور چشمگیری تغییر کردهاند. در قرن هفدهم، ایدهای وجود داشت که جهان از ذرات ریز، مانند توپهای بیلیارد، تشکیل شده است که تنها از طریق تماس با یکدیگر تعامل میکنند. این ایده به این باور تبدیل شد که جهان از ذرات نقطهای تشکیل شده است که در یک میدان نیروی سخت و کروی متقارن احاطه شدهاند، که به نوبه خود به ایدهای تبدیل شد که یک میدان خودتعاملگرای واحد وجود دارد که به طور پیوسته در فضا و زمان تغییر میکند. امروزه ما به این ایده رسیدهایم که همه چیز از رشتههای کوانتومی ریز تشکیل شده است که در ده یا یازده بعد از فضا-زمان قرار دارند. باید نوعی فرض در این راستا مطرح شود، اما با توجه به سوابق تاریخی و اینکه هرگونه فرضی به ماهیت نهایی جهان مربوط میشود، که ما در مورد آن بیشترین نادانی را داریم، منطقی است که نتیجهگیری کنیم که این فرض تقریباً به احتمال زیاد نادرست خواهد بود.
راه غلبه بر این معضل بنیادی که در ذات تلاش علمی نهفته است، این است که علم را به عنوان ایجاد یک سلسلهمراتب از فرضهای متافیزیکی در مورد قابل درک بودن و قابل شناخت بودن جهان تفسیر کنیم. این فرضها به تدریج کمتر و کمتر ادعا میکنند، به طوری که با بالا رفتن از سلسلهمراتب، احتمال درست بودن آنها بیشتر میشود. به این ترتیب، چارچوبی از فرضهای نسبتاً بیاساس، بدون مشکل و ثابت ایجاد میشود که در آن فرضها و روشهای مرتبط با آنها که بسیار اساسیتر و مشکلسازتر هستند، میتوانند تغییر کنند و در واقع بهبود یابند، همانطور که دانش علمی بهبود مییابد.
به عبارت دیگر، چارچوبی از اهداف و روشهای نسبتاً غیرخاص، بدون مشکل و ثابت ایجاد میشود که در آن اهداف و روشهای بسیار خاص و مشکلساز به تدریج تکامل مییابند، همانطور که دانش علمی تکامل مییابد. (یک هدف اساسی علم کشف این است که جهان به چه شکل دقیقی قابل درک است، این هدف به تدریج با تکامل فرضها در مورد قابل درک بودن تغییر میکند.) بین بهبود دانش و بهبود اهداف و روشها، و همچنین بهبود دانش در مورد چگونگی بهبود دانش، بازخورد مثبت وجود دارد.
این اصل بنیادی عقلانیت علمی است، کلید روششناختی موفقیت بیسابقه علم. علم ماهیت خود را با آنچه در مورد ماهیت جهان کشف میکند، سازگار میکند.
اشتباه دوم
اشتباه دوم روشنگری این بود که با ناتوانی در شناسایی صحیح روشهای علمی، فیلسوفان به طور طبیعی نتوانستند این روشها را به درستی تعمیم دهند. آنها نتوانستند درک کنند که ایده نمایندگی اهداف مشکلدار (و روشهای مرتبط) علم به شکل یک سلسلهمراتب میتواند تعمیم یافته و به دیگر فعالیتهای ارزشمند غیر از علم به طور ثمربخش اعمال شود. بسیاری از فعالیتهای دیگر اهداف مشکلداری دارند؛ اینها از به کارگیری یک روششناسی سلسلهمراتبی که از علم تعمیم یافته است، بهرهمند خواهند شد و بدین ترتیب امکان بهبود اهداف و روشها در حین پیشرفت فعالیت فراهم میشود. امید است که به این ترتیب، برخی از موفقیتهای شگفتانگیز علم به دیگر تلاشهای انسانی ارزشمند که اهدافی کاملاً متفاوت از علم دارند، منتقل شود.
اشتباه سوم
سوم، و به طور فاجعهآمیزتر از همه، فیلسوفان به طور کامل از تلاش برای به کارگیری چنین روشهای تعمیمیافتهای که به پیشرفت منجر میشود، در فعالیت عظیم و عمیقاً مشکلدار ایجاد پیشرفت اجتماعی به سوی جهانی روشن و حکیمانه، ناتوان بودند. هدف چنین فعالیتی به طور مشهور مشکلدار است. به دلایل مختلف، آنچه که یک جهان خوب، روشن، حکیمانه یا متمدن را تشکیل میدهد، قابل دستیابی و واقعاً مطلوب، باید به طور ذاتی و دائمی مشکلدار باشد. در اینجا، بالاتر از همه، ضروری است که نسخه تعمیمیافتهای از روشهای سلسلهمراتبی و پیشرفتزا علم به کار گرفته شود که به طور خاص برای تسهیل پیشرفت زمانی که اهداف اساسی مشکلدار هستند، طراحی شده است.
به طور خلاصه، اگر به درستی اجرا شود، ایده روشنگری در یادگیری از پیشرفت علمی برای دستیابی به پیشرفت اجتماعی به سوی یک جهان روشن، شامل توسعه تحقیق اجتماعی به عنوان روششناسی اجتماعی یا فلسفه اجتماعی، نه به عنوان علم اجتماعی، خواهد بود. یک وظیفه اساسی این خواهد بود که روشهای سلسلهمراتبی و پیشرفتزا (که برای بهبود اهداف مشکلدار طراحی شدهاند) را به زندگی شخصی و اجتماعی و به دیگر نهادها به جز علم – به دولت، صنعت، کشاورزی، تجارت، رسانه، قانون، آموزش، روابط بینالملل – وارد کنیم. یک وظیفه اساسی برای تحقیق دانشگاهی به طور کلی این خواهد بود که به بشریت کمک کند تا یاد بگیرد چگونه تعارضات و مشکلات زندگی خود را به روشهای عادلانهتر و به طور همکاری عقلانیتر از آنچه در حال حاضر است، حل کند.
این وظیفه از نظر فکری بنیادیتر از وظیفه علمی کسب دانش خواهد بود. تحقیق اجتماعی از نظر فکری بنیادیتر از فیزیک خواهد بود. دانشگاه به نوعی خدمات عمومی مردم تبدیل خواهد شد که به طور علنی برای عموم آنچه که خدمات عمومی واقعی باید به طور مخفیانه برای دولتها انجام دهند، انجام میدهد. دانشگاه به اندازه کافی قدرت خواهد داشت (اما نه بیشتر) تا استقلال خود را از دولت، صنعت، مطبوعات، افکار عمومی و دیگر مراکز قدرت و نفوذ در جهان اجتماعی حفظ کند. این دانشگاه تلاش خواهد کرد تا از جهان اجتماعی بزرگ فراتر یاد بگیرد، آموزش دهد و بحث کند، اما دیکته نخواهد کرد. تفکر دانشگاهی به عنوان بخشی تخصصی و وابسته از آنچه واقعاً مهم و بنیادی است، دنبال خواهد شد: تفکری که به طور فردی، اجتماعی و نهادی در جهان اجتماعی در حال انجام است و اقدامات و زندگی فردی، اجتماعی و نهادی را هدایت میکند. هدف بنیادی و انسانی تحقیق کمک به بشریت در کسب حکمت خواهد بود – حکمت به معنای توانایی درک (فهمیدن و خلق کردن) آنچه در زندگی ارزشمند است، برای خود و دیگران. بنابراین حکمت شامل دانش و مهارتهای فناوری و همچنین چیزهای بسیار دیگری است.
روش شناسی سلسله مراتبی
یکی از نتایج ورود به زندگی اجتماعی و نهادی با نوعی روششناسی هدفمحور و سلسلهمراتبی که در بالا اشاره شد و از علم تعمیم یافته، این است که برای ما ممکن میشود که فلسفههای رقیب زندگی را به عنوان بخشی از زندگی اجتماعی توسعه دهیم و ارزیابی کنیم، بهگونهای که نظریهها در علم توسعه و ارزیابی میشوند. همانطور که در کتاب «از دانش به حکمت» بیان کردهام، این روششناسی سلسلهمراتبی چارچوبی را فراهم میکند که در آن فلسفههای مختلف ارزش – ادیان مختلف، دیدگاههای سیاسی و اخلاقی – میتوانند بهطور مشترک ارزیابی و آزمایش شوند و با تجربه زندگی شخصی و اجتماعی سنجیده شوند. این امکان وجود دارد که بهطور مشترک و تدریجی این فلسفههای زندگی (دیدگاهها درباره آنچه در زندگی ارزشمند است و چگونگی دستیابی به آن) را بهبود بخشیم، بهگونهای مشابه با بهبود تدریجی نظریهها در علم. در علم، نظریههای جهانی متنوع بهطور انتقادی نسبت به یکدیگر و نسبت به تجربه (نتایج مشاهداتی و تجربی) ارزیابی میشوند. بهطور مشابه، فلسفههای مختلف زندگی میتوانند بهطور انتقادی نسبت به یکدیگر و نسبت به تجربه – آنچه انجام میدهیم، بهدست میآوریم، نتوانستهایم بهدست آوریم، لذت میبریم و رنج میبریم – ارزیابی شوند؛ هدف این است که فلسفههای زندگی (و فلسفههای خاصتر در زمینههای خاص زندگی مانند حکومت، آموزش یا هنر) را بهبود بخشیم تا کمک بیشتری به تحقق ارزش در زندگی ارائه دهند.
بهطور کلی، اگر انقلاب روشنگری بهدرستی انجام میشد و سه مرحلهای که در بالا اشاره شد بهدرستی پیادهسازی میشد، نتیجه نوعی تحقیق دانشگاهی بسیار متفاوت از آنچه که در حال حاضر داریم، میبود. این تفاوت، در طول زمان، بهطور حتم تأثیر عمدهای خواهد داشت. آنچه که در حال حاضر داریم، تحقیق دانشگاهی است که عمدتاً به کسب دانش و مهارتهای فناوری اختصاص دارد و از هرگونه نگرانی بنیادیتر فکری برای کمک به ما در حل تعارضات و مشکلات زندگی بهصورت منطقی و مشترک جدا شده است – به عبارت دیگر، از پیگیری حکمت جدا شده است – که این خود یک دستورالعمل برای فاجعه است. دانش علمی و مهارتهای فناوری بهطور چشمگیری قدرت عمل ما را افزایش میدهند. به طرق بیپایان، این افزایش وسیع در قدرت عمل ما برای خیر عمومی استفاده شده است – در سلامت، کشاورزی، حمل و نقل، ارتباطات و دیگر زمینهها.
اما بهطور مساوی، این قدرت افزایشیافته برای عمل میتواند مورد استفاده قرار گیرد و مورد استفاده قرار گرفته است تا به انسان آسیب برساند، چه بهطور غیرعمدی، مانند آسیبهای زیستمحیطی (حداقل در ابتدا)، و چه بهطور عمدی، مانند جنگ. بهسختی میتوان گفت که تمام مشکلات جهانی کنونی ما بهدلیل پیگیری موفقیتآمیز علمی دانش و مهارتهای فناوری جدا شده از حکمت به وجود آمدهاند. ویرانی وحشتناک جنگهای مدرن و تروریسم، نابرابریهای وسیع در ثروت و استانداردهای زندگی بین کشورهای اول و سوم، رشد سریع جمعیت، آسیبهای زیستمحیطی – تخریب جنگلهای بارانی استوایی، انقراض سریع گونهها، گرمایش جهانی، آلودگی دریا، زمین و هوا، کاهش منابع طبیعی محدود – همه امروز بهدلیل قدرت عمل بهطور چشمگیری افزایشیافته (برخی) که توسط علم و فناوری مدرن ممکن شده است، وجود دارند. با این حال، علم بهخودیخود مشکل نیست، بلکه علم جدا شده از پیگیری حکمت است، نتیجه ناکامی ما در اصلاح نقصهای ساختاری در تحقیق دانشگاهی که از اشتباهات روشنگری به ارث رسیده است.
نتیجه گیری
بنابراین نتیجهگیری من این است: ما به شدت نیاز داریم که یک انقلاب فکری سوم را به وجود آوریم، انقلابی که اشتباهات انقلاب روشنگری را اصلاح کند، به طوری که هدف اصلی دانشگاهها ترویج حکمت باشد و نه فقط کسب دانش. هر شاخه و جنبهای از تحقیق دانشگاهی باید تغییر کند اگر بخواهیم نوعی تحقیق داشته باشیم که هم از نظر عقلانی بیشتر و هم از نظر انسانی ارزشمندتر باشد و واقعاً به آن نیاز داریم.
در نهایت، شایسته است که به این نکته اشاره شود که این یک اشتباه فلسفی است – شاید باید گفت یک فاجعه فلسفی – که بر دانشگاهها سایه افکنده است. زیرا این یک اشتباه در مورد اهداف و روشهای کلی تحقیق دانشگاهی است. مسئولیت روشن کردن اینکه چه چیزی اشتباه است و چه اقداماتی باید انجام شود تا اوضاع به درستی برگردد، در درجه اول بر عهده فیلسوفان است. به واقع، به نظر من، این وظیفه اساسی فلسفه در امروز است: فریاد زدن، به وضوح و با صدای بلند، که ما به شدت نیاز داریم یک انقلاب فکری و نهادی در اهداف و روشها، کل ساختار و شخصیت تحقیق دانشگاهی به وجود آوریم، تا به وظیفه صحیح خود در کمک به بشریت برای یادگیری چگونگی ایجاد یک دنیای حکیمانهتر بپردازد. این، اگر فیلسوفان واقعاً به موضوع خود جدی بودند و واقعاً حکمت را دوست داشتند، همان چیزی است که باید انجام دهند.
نیکلاس ماکسول، استاد بازنشسته فلسفه در کالج دانشگاهی لندن است. صفحه نویسنده در ویکیپیدیا جهت آشنایی بیشتر با آثار و اندیشه های ایشان:
wikipedia.org/Nicholas_Maxwell
منبع مقاله: Philosophers Magazine
ترجمه: تحریریه مراسلون
دیدگاهتان را بنویسید