یادداشت های روزانه ۹ / سید نشعان آلبوشوکه
بهاتفاق همسرم شام میهمان باجناغم در ملاشیه بودیم، از قدیم گفتهاند باجناغ فامیل نمیشه بعد از صرف شما عین جغد روبرویم نشسته بود و توی چشمام زل زده بود، اگر پلک نمیزد میگفتم سکته کرده ولی در عوض خانمم کلی حرف در زمینههای مختلف با خواهر خود داشت؛ خلاصه حدودای ساعت ۱۲ اجازه مرخصی گرفتیم و به مقصد شیبان حرکت کردیم.
هنوز حوالی ملاشیه بودیم که به یاد سخن سید لطیف درباره دفن غیربهداشتی زباله آنهم در اطراف ملاشیه افتادم… وقتی صحنه را دیدم باورم نمیشد. ماشینهای حمل زباله مرتب در حال تردد بودند، جو گیر شدم و به سمت آنها رفتم …خانمم هی غر میزد که آخه مرد دنبال شر میگردی؟ به تو چه!
ولی من گوشم بدهکار این حرفها نبود گوشی نوت ۲ را که تازه قسطی خریده بودم از جیبم درآورده و شروع به عکس گرفتن کردم. حدود صد متر جهت احتیاط با آنها فاصله داشتم بعد از گرفتن چند عکس سوار ماشین شدم.
نرسیده به اتوبان اصلی دو ماشین راهم را سد کرده بودند، خانمم هُل شده بود و مرتب از تکتک چهارده معصوم استمداد میطلبید، البته لابهلای استغاثهها به من هم میتوپید …بیا دیدی چه شری درست کرد …خدایا خودت رحم کن!….
بین خودمان باشه کمی جاخورده بودم ولی نمیخواستم جلوی خانمم کم بیاورم.
ماشینم را به فاصله ۵ متری آنها نگه داشتم از ماشین پیاده شدم …
-سلامعلیکم مشکلی پیشآمده؟
– مشکل که نه ولی انگار شما دنبال مشکل و دردسر میگردید!
– من؟ برای چه؟
– بیزحمت گوشی موبایلتان را تحویلمان بدهید.
-شما؟!
– ما مأمور حراست شهرداری هستیم و شما بهصورت غیرقانونی داشتید از فعالیت شهرداری عکس میگرفتید!
طوری این جمله را گفت که آدم فکر میکنه وارد سایت فردو شده!
گفتم اولاً من خبرنگارم و ثانیاً این زمین جزء محدودهی شهرداری نیست.
-خبرنگار؟ از تلویزیون آمدید!
– نه من خبرنگار سایت المراسلون هستم، وقتی جملهام تمام شد همه آنها از ته دل زدند زیر خنده… یکی از آنها درحالیکه میخندید گفت یه طوری میگه خبرنگار مراسلون، انگار از cnn آمده! مراسلون دیگه چیه؟ زود باش گوشی را بده! و الا ناچار میشویم اقدام قانونی کنیم!
نگاهی به خانمم انداختم بنده خدا بدطوری ترسیده بود… گوشی را به مسئول آنها دادم و گفتم حتماً این برخورد ناشایست شمارا به سید خلف خواهم رساند …
– حتماً همین کار را بکن آقای خبرنگار!
گفتی چی چی سلون؟؟؟(درحالیکه میخندید)
در این لحظه گوشی از دستش افتاد و چند تیکه شد!
با دیدن این صحنه قاطی کردم، پریدم یقهاش را گرفتم که چشمتان روز بد نبیند در حضور همسر مکرمه چند عدد مشت و لگد از جانب حراست محترم شهرداری نوش جان کردم خانمم فقط التماس میکرد آقا تو رو خدا …
از زمین بلند شدم خودم را تکاندم و تیکههای گوشیام را البته نه همهشان را از روی زمین جمع کردم و سوار ماشین شدم بعدازاین کتک مفصل و خرد کردن گوشی همراهم راه را برایم باز کردند.
چانهام بدطوری درد میکرد خانمم مرتب تو گوشم غر میزد ولی من تو فکر گوشیم بودم که تازه فقط دو قسطش را داده بودم …. واقعه را توی ذهنم مرور کردم وقتی به جمله خودم رسیدم (من خبرنگار المراسلون هستم) حسابی زدم زیر خنده خبرنگار المراسلونم! انگاری از شبکه الجزیره آمده م گزارش تهیه کنم، آن بنده خداها حتی نمیدانستند المراسلون چیه، برای آنها همین کفایت میکرد که از تلویزیون نبودم …
. عجب وضعی بود باور کردنش برایم سخت بود. وقتی داشتم عکسها را میگرفتم فکر میکردم الآن جلو میآیند و کلی التماس میکنند که تو رو به خدا عکس نگیرید! ولی بجای التماس حسابی مرا تکاندند!
به یاد گارد ویژهی امپراطوری در سریال کره ای افتادم …
چند ماه قبل در مقالهای بانام میتوانی اسطوره شوی، سید خلف موسوی را به ماندن در شهرداری توصیه کردم تا پروژههای کلان و زیرساختهای شهری را ادامه دهد… اما انگار سید خلف بهجای اسطوره میخواهد امپراطور شود…
ادامه دارد…
سلام عليكم. بارك الله بجوهدكم القيمه…. حي الله الرجال