یادداشت های روزانه سید نشعان

کم‌کم دارم به نحسی عدد ۱۳ ایمان می آورم چون تا حالا چندین یادداشت با این عدد نوشتم ولی به دلایلی منتشر نشد.

لازم است با قاطعیت شایعه‌ی ممنوع القلم شدنم را تکذیب کنم، درواقع اصلاً کسی نوشته‌های مرا نمی‌خواند پس دلیلی برای ممنوعیتم وجود ندارد. به همین دلیل سر لج بعضی‌ها هم که شده این یادداشت را هر طور که شده امروز تقدیم می‌کنم (منظور عوامل بیگانه و قلم‌به‌دستان مزدور بود)

من نیز به سبک بعضی از کاندیداها که ثبت‌نام خود را به دو روز آخر موکول کرده بودند تهیه گزارشم را به این دو روز موکول کردم، این‌طوری خیلی کلاس دارد، ساعت ۸ درب فرمانداری بودم، فکر می‌کردم اولین نفر باشم ولی حاج نعیم زودتر از من خودش را به آنجا رسانده بود. لامصب هر جا می‌روم او را جلوی خودم می‌بینم عین مرحوم زبل خان شکارچی شده (زبل خان اینجا زبل خان اونجا زبل خان همه‌جا).

جلو رفتم با حاج نعیم احوال‌پرسی کردم ازبس‌که حرص خورده بودم، وقتی گونه‌اش را ماچ می‌کردم دوست داشتم یک گاز درست حسابی از گونه‌اش بگیرم اما به دو دلیل این کار را نکردم اولاً صورت استخوانی‌اش گونه‌ی درست حسابی برای گاز زدن نداشت و چنگی بدل نمی‌زد و حاضر بودم گیاهخوار شوم تا اینکه این‌گونه ی پلاسیده را گاز بزنم، ثانیاً از نعیم می‌ترسیدم هرچند هیکل درست‌وحسابی ندارد ولی عندالله این فلفل خیلی ترسناک است. تازه بین خودمان بماند قلمش هم خیلی قوی‌تر از قلم من است، من با هزار هل و تل یک گزارش می‌نویسم درحالی‌که حاج نعیم در یک‌چشم به هم زدن گزارش بلند بالایی را آماده می‌کند.

هنوز کنار حاج نعیم بودم که سروصدای زیادی توجهمان را به خود جلب کرد سرم را برگرداندم جمع کثیری بابا ساز و دهل و یزله به سمت فرمانداری می‌آمدند آن‌هم بالباس محلی (دشداشه و چوقا). از حاج نعیم پرسیدم جشنواره‌ی اقوام است؟ حاج نعیم که از سؤال من تعجب کرده بود، جواب داد: مرد حسابی جشنواره‌ی اقوام! روز آخر ثبت‌نام آن‌هم جلوی درب فرمانداری چه می‌کند. دیدم واقعاً راست می‌گفت… وقتی جمعیت نزدیک‌تر شد قضیه برای ما روشن شد هرچند که تعجبمان هم به همان نسبت بیشتر شد! آقای س. ش.م (اشتباه نکنید منظورم بابک زنجانی نیست بابک زنجانی را ب. ز خطاب می‌کنند، امان از این گمان بد) جلوی جمعیت حرکت می‌کرد و همچون سرداری فاتح که قلعه تسخیری ناپذیری را فتح کرده بود برای جمعیت دست تکان می‌داد. وضع عجیبی بود صدای یزله عربی در کنار ساز و دهل بختیاری ناهمگونی عجیبی را به وجود آورده بود ولی هردو طرف به کار خودشان ادامه می‌دادند و کاری به این ناهمگونی نداشتند، دوربین‌ها چپ وراست از آقای س. ش. م عکس می‌گرفتند، انگار خبرنگاران داشتند آخرین کنسرت مایکل جکسون خدابیامرز را ثبت می‌کردند …

در حال ثبت این واقعه‌ کم‌نظیر بودم که از ان طرف خیل عظیمی به سمت ما نزدیک شد حقیقتاً اولش ترسیدم فکر کردم که لباس شخصی‌های مجهول‌الهویه باشند کم مانده بود خودم را تو بغل حاج نعیم بیندازم اما وقتی دیدم حضرات کت‌شلواری از چپ وراست به‌سوی این جمعیت نزدیک می‌شدند…و به سادات چفیه پوش ادای احترام می‌کردند کمی آرام شدم. آقای س. ش. ح در میان جمعیت بود (جهت تنویر افکار عمومی باید عرض کنم که منظور من شهرام جزایری نیست هرچند آن بیچاره به بایگانی رفته ولی مخفف اسمش ش. ج است)، راه نمی‌رفت، می‌خرامید فکر کنم از تواضعش بود و الا با تخت روان می‌آمد.

من و حاج نعیم در یک‌لحظه خود را وسط دو جمعیت رقیب دیدیم، حاج نعیم با توجه به تجربه و سوابقش لحظه‌ای عکس می‌گرفت و لحظه‌ی دیگر مصاحبه می‌کرد اما من هاج واج در میان جمعیت مانده بودم، واقعیتش هم این بود که چون کسی مرا به‌عنوان خبرنگار نمی‌شناخت هیچ محلی به من نمی‌گذاشتند.

وقتی آقای س. ش و آقای س. ش به هم رسیدند شروع کردند به سلام و احوال‌پرسی انگار که ده‌سال است که همدیگر را ندیده بودند ولی جالب‌تر از ان رفتار مشایعین دو طرف بود! درحالی‌که این دو کاندیدا باهم روبوسی می‌کردند طرفداران آن‌ها برای همدیگر کرکری می‌خواندند و به همدیگر تیکه می‌پراندند انگار طرفداران رئال مادرید و بارسلونا به همدیگر رسیده بودند! تعارفات بین دو کاندیدا شروع شد…بفرمایید…استغفرالله این چه حرفیه اول شما بفرمایید …

این دو کاندیدا همچون دو رفیق صمیمی به هم دیگر دل می‌دادند و قلوه می‌گرفتند درحالی‌که مشایعین آنگاه برای همدیگر چشم‌غره می‌رفتند و انگار در رینگِ بوکس نشسته و فقط منتظر زنگ شروع مسابقه بودند …مسابقه‌ای که فقط یک برنده داشت.

با خودم فکر کردم که ما چقدر آدم‌های صاف و صادقی هستیم… آن‌قدر رفیق‌بازیم که گاهی از خود طرف هم جلو می‌زنیم، آن‌قدر جو گیر می‌شویم که …

سید نشعان آلبوشوکه

اشتراک این خبر در :