قبل از هر چیز باید حضور خوانندگان محترم عرض کنم که هرگونه تشابه اسمی در این یادداشت اتفاقی بوده واسامی وافراد ذکر شده در این یادداشت یا وجود خاجی ندارد ویا بعضی ها دوست دارند که وجود خارجی نداشته باشند!!!
وقتی به خانمم گفتم که امشب شام را کمی زودتر اماده کنند ،با لحنی مملو از گلایه گفت مگر من چند دست دارم ،همه کارها روی سرم ریخته …..خلاصه بعد از کلی غر زدن دوعدد تخم مرغ اب پز ویک سیب زمینی را جلوی من گذاشت ..طوری میگفت کاراها روی سرم ریخته که فکر کردم الان بریانی اماده کرده ،بگذریم شام را خورده وبه قصد دیدار دوستانم در کوت عبدالله از خانه بیرون زدم.
مقصدم منزل سیدعدنان غرابی بود مدتیست ایشان را ندیده بودم ،به در خانه سیدعدنان که رسیدم یکه خوردم یکان ویژه در داخل واطراف خانه سیدعدنان بودند ،ماندم چکار کنم ،جلو رفته یکی از ماموران جلویم را گرفت ،بدون سلام وبالحنی خشک گفت :شما سیدعدنان هستید ؛ من با دستپاچگی گفتم نه من سید نشعان هستم ،دیدم مامور اخم کرد فکر کرد قصد تمسخر دارم ،مگر میشود با یگان ویژه شوخی کرد،
-سیدنشعان دیکه چیه
حقیقت بمن برخورد گفتم چیه نه کیه من از اشنایان سیدعدنان هستم. این را که گفتم دستم را گرفت وبه داخل خانه برد تو گویی دست بچه را که راه خانه را گم کرده گرفته بود ،به داخل خانه سید عدنان برد ..وضع عجیبی بود حدود ۷ مامور دوروبر پسر بچه ۵ ساله سیدعدنان را گرفته بودند ومرتب این کودک ۵ ساله سوال پیچ میکردند …پدرت کجاست ..پدرت کجای خانه قایم شده ….
کودک معصوم درحالیکه مبهوت بود باصدای بریده وکودکانه ی خود فقط میگفت بابام خونه نیست بخدا بابام خونه نیست ..بدطوری ترس بر پسر ۵ ساله سیدعدنان مستولی شده بود ،نتوانستم خودم را کنترل کنم ورو به فرمانده انها کرده گفتم جناب سروان دارید از ی کودک ۵ ساله باز جویی میکنید ،بدون اینکه نگاهی بمن بکند گفت ماحکم جلب ایشان را داریم ، منم که روم باز شده بود گفتم ایا حکم ورد به منزل ایشان را دارید این حرف را که زدم ، فرمانده به اطرافیان خود گفت این اقا را به بیرون هدایت کنید! عجب هدایتی ،در عرض چند ثانیه در حالیکه دونفر زیر دوبازویم را گرفته بودند و تقریبا پاهایم با زمین فاصله داشت مرا به بیرون خانه هدایت کردند(در واقع بیرون انداختند) صدای ناله همسر سیدعدنان را میشنیدم که از لای درب حال منزل ماموران را نفرین میکرد … چندبار با سید عدنان تماس گرفتم درسترس نبود،باخودم گفتم لابد رضا حزبه از سیدعدنان خبری داشته باشد پس به قصد منزل رضا حرکت کردم ،فاصله ی زیادی با منزل سیدعدنان نداشت در خانه رضا حزبه باز بود ومرتب چند زن در حال رفت امد بودند ودرب خانه را در حالیکه باز بود زدم قیافه پدر رضا حزبه در حالیکه عبوس وگرفته بود نمایان شد ،اما بمن که رسید گره ی پیشانیش باز شد وبارویی گشاده مرا به داخل خانه دعوت کرد، در پذیرایی نشستیم وبلافاصله سراغ رضا را از ایشان گرفتم دیدم دوباره قیافه اش تغییر کرد و بالحنی مملو از غم واندوه گفت مولانا مگر خبر نداری که الان یک هفته است رضا را انداختن زندان …باتعجب گفتم ؛زندااان!!!
– بلی زندان
– اخر برای چی؟
– برای اینکه فضوله ،چندبار بهش گفتم بچه جان مگر تو وکیل مردم هستی اخر بتو چه ربطی دارد که فلان خیابان را اسفالت نکردند یا فلان پیمانکار حقوق کارگرها را نمیدهد ….مگر حرف گوش میکند..؟..ببین تورو خدا چه بحال و روزمان اورد من ماندم و بچه ی ۷ ماهه اش وزنش که شب و روز گریه میکند ……پدر رضا بدون مکث صحبت میکرد ومن تو فکر فرو رفتم سیدعدنان را همیشه بعنوان یکی از دلسوزان منطقه میشناختیم ورضا را بلندی گوی کوت عبدالله مینامیدیم ….قبلا …همین ۳ سال قبل وقتی با بچه های کوت عبدالله مینشستم مرتب این دو کلمه را از زبان انها میشنیدم ؛ بچه های مسیر ..این دو کلمه دو سه سال قبل خیلی ها را میترساند …بچه های مسیر ….همیشه در خیلی از معادلات نقشی اساسی ایفا میکردند …اما امروز حال وروز بچه های مسیر اصلا خوب نیست ..حالا شهر کارون متشکل از مسیرهای زیادی شده که هر مسیری ،:مسیر دیگر را قطع میکند….یاد بچه های مسیر کوت عبدالله بخیر

ادامه دارد

سیدنشعان البوشوکه

اشتراک این خبر در :