یاداشتهای روزانه ۳/ سيد نشعان البوشوكه
میگویند عصر جمعه دلگیر است اما برای من صبح شنبه خیلی دلیگر تراست .
طبق معمول صبح های شنبه بازهم دیر از خواب بیدار شدم ،باعجله از خانه بیرون زدم هنوز به سرخیابان نرسیده بودم که بوق تاکسی بعلامت اینکه به چهارشیر میروی توجهم را جلب کرد اشاره کردم بلی ومنتظرم ماند …..در حال سوارشدن بودم که یکی از مسافرها گفت اقا کجایی منتظرت بودیم سرم را بطرفش برگرداندم نیش خندی زدم ،بنظرم خیلی بی مزه بود.
ظرفیت تاکسی با امدن من تکمیل شد وراننده باخیال راحت حرکت کرد ،انصافا اگر در خیلی از زمینه ها کمبود داشته باشیم در زمینه ی مسافرکشی خودروهای شخصی هیچ کمبودی احساس نمیشود.
یکی از مسافران رو به راننده کرد وگفت بنظر میاد تو این خط کار نمکنی چون تابحال شما را ندیدم ، راننده علاوه بر اینکه باسر تایید کرد گفت بلی حق با شماست اصلا کار من مسافرکشی نیست من کشاورزم ، امسال بما اجازه ندادند برنج بکاریم میگویند اب نیست.
جوانی که بغل دست من نشسته بود گفت؛ اب را از سرشاخه ی کارون بردند اصفهان تا کشاوزای اصفهانی باخیال راحت برنج لنجان بکارند اینم عکس ابیاری شالیزارهای برنج در اصفهان (دست در جیب خود کرد گوشی موبایل را باز وعکسهایی را نشانمان داد )
مسافر جلو گفت ؛ای اقا کشاورزای اصفهانی واقعا کشاورزن انها هر چهار فصل را در زمینهای خودشان کشاورزی میکنند.
راننده با ناراحتی رو به مسافرجلویی کرد وگفت برادر من به ما برای ی فصل اب نمیدهند انوقت میگویی اصفهانیها هر چهار فصل را کشاورزی میکنند ،اگر امسال بمن اب میدادند میامدم مسافرکشی بکنم؟!
غرق در مناظره راننده ومسافران بودم که متوجه شدم به از مقصد خودم گذشتم باعجله به راننده گفتم اقا اقا من همینجا پیاده میشوم ویک اسکناس ۵ هزارتومانی به او دادم رو بمن کرد وگفت پول خورد نداری گفتم نه …گفت برو بسلامت منم خورد ندارم …رو به مسافران کردم وگفتم کسی پول خورد ندارد جوابی ندادند …راننده بدون اینکه از من کرایه ای بگیرد حرکت کرد ومن در حالیکه اسکناس ۵ هزارتومانی در دستم بود به پراید قراضه ی ان مسافرکش نگاه میکردم که مرتب از من دور میشد
سیدنشعان البوشوکه
ادامه دارد
دیدگاهتان را بنویسید