مرگ هور، مرگ زندگی / دکتر عبدالحسین سماوی
“الله ایرحمه ویرحم جمیع الاموات” این جمله بر زبان او چقدر خوشایند بود. انگار گوشم عادت کرده بود تنها از زبان او بشنود.
مردی مسن با محاسن سفیدو باوقار، عموی بزرگم را می گویم. بالای نگاهش ابروان سترگ مردانه ای سنگینی می کرد که حکایت از تجارب کهن و زندگی سخت داشت.
به یاد یکی از هم دورانی هایش که می افتاد صدایش چاق می شد. مکثی می کرد و بعد از اینکه آهی می کشید با طمئنينه و بالحنی توام با آرامش می گفت: “الله ایرحمه ویرحم جمیع الاموات.”
بعد از آن هم حتما داستانی بود از شخصی که برایش طلب آمرزش کرده بود. معمولا همه ساکت می شدیم تا عبرتی یا پندی از آن روایت عایدمان شود. بعد ازپایان داستان حالت سرخوشی عجیبی بهمان دست می داد حتما ماده ی” دوپامین” در جسممان ترشح می شد لابد!
خیلی زیبا و با احساس از روزهای دور زندگی که برایش اتفاق افتاده بود سخن می گفت. از تن خیس هور،…. از روبراه بودن زندگی… از احساس خوشبختی مردمانی می گفت که اکنون دیگر نبودند ، از آن روزگار که دیگر از نظر او باز نخواهد گشت. آن گاه که زیادی آب معضل زندگیشان بود اگر که با سرمای “جحیل” دست به یکی می شد. بلای جان گاومیشهایشان میشد. از انتظار بلم “دست ساز” که برای شکار پرندگان وحشی “اخضیری” و “ام سکه” دزدکانه دل نی زار و بردی را می شکافت، از مهارتش در پرتاب فاله برای شکار گطان وشبوط در زیر نور مهتاب، سحرگاهان سخن می گفت. گام به گام با او در داستانهایش به شکار می رفتیم سوز سرما را حس می کردیم ودر سینه بلم کودکیمان را نظاره می کردیم که خود را با ” إزار و لحاف” دست باف مادر بزرگ می پیچاندیم که گرم شویم. موج آب زلال هور زیر اشعه نقره ای فام مهتاب که با خون تازه و پولکهای صدفی ماهی حمور قاطی بود دیدن داشت.
***
دهنمان آب می افتاد وقتی صحبتهایش به آن تکه از کباب ماهی “بنی ” می رسید، با چه ولعی وصف می کرد که چگونه روغن گرم در حال چکه شدن از ماهی را یک باره سر می کشید، ما هم در آن قسمت از داستان آب دهنمان را قورت می دادیم.
هیچگاه آن لحظات را تجربه نکردیم اما به آن روزها تعلق خاطر عجیبی پیدا کردیم. عمویم حرف می راند با مهارت وصف ناپذیر که من اینجا در وصفش کم می آورم.
همه ما محو صحبتهایش می شدیم گاهی من، حین سخن گفتنش چند بار در جای خودم تغلا میکردم، بدون اینکه بفهمم. شاید بخاطر ترس از گرازهای زخم خورده از دست ناطور شالیزار داستانهای عمو بود. بیشترناشی از ترس ناخود آگاه بود یا همان ترس عقل جمعی که “زیگموند فروید” از آن می گفت. ترسی که هنوز در حافظه تاریخی کودکی قبیله ام چمبره زده است.
آنگاه که عمویم با چوب “مردی” بر فرق سر گراز قهوه ای که به سترگی بچه گاومیش بود میزد، حتما از آنجا ترس برم داشت ودر جایم تغلا خوردم.
این ترس بعدها همزاد من شد بزرگ وبزرگتر شد. همه جا بامن بود. بامن به مدرسه رفت و وقتی که معلم از مشق تصمیم کبری سراغی گرفت دوباره وجودم را فرا گرفت .
بزرگتر که شدم به همان اندازه بزرگ شد، می ترسیدم نکند نتوانم زن مورد دلخواهم را پیدا کنم، وهیچگاه ازدواج نکنم؟ بعدها که ازدواج کردم همیشه می ترسیدم نکند کارم را ازدست بدهم! این روزها بخاطر تعطیلی شرکتها همه از کار بیکار می شوند.
یک شب در حالی که نفس نفس می زدم وحشت زده از خواب پریدم، دهانم خشک شده بود.، تمام بالشت از عرق صورتم خیس بود، بازهم ترسیده بودم، خواب دیدم تمام آب رودخانه خشک شده تمام شهر برای یک قطره آب سرودست می شکند.
این روزها ترس من پیشرفت هم داشته ترس من شده از جنس فلسفی. ترس از اینکه بمیرم، نیست ونبود شوم، راستی صد سال دیگر وقتی من نباشم و یا حتی آن آدمهایی که قرار است از من یادي بکنند هم نباشند… فکرش رابکن.
***
بچه که بودم، گرازها تا نیمه های شب از پشت نی زارهای خاطرات عمو با چشمانی قرمز خونی به من نگاه می کردند؛ آن شب عمویمان از “ارحیمه الرمای” خاطره گفت که چگونه با مهارت گاومیشهای وحشی را شکار می کرد. سپس آنها را دست بسته برای فروش به حویزه می برد طبق عادت مکثی کرد، آهی کشید که آن وقتها عمقش را درک نمی کردم سپس گفت ” الله ایرحمه ویرحم جمیع موتاکم…” وادامه داد با آن لحن ونگاه پر طمئنينه…
***
اکنون سالها است که او هم رفته، عمویم را می گویم، او نیز به دیگر دوستان خاطرات زندگیش پیوست. سه سال پیش در مراسم فاتحه اش جمعیت زیادی برای تسلیت نزد مان آمدند. یادم می آید آن روز پیرمردی باز با همان ابروان سترگ که بر نگاهش سنگینی می کرد، بامحاسن پرطمئنينه و با وقاری شبیه آنتونی کوین در نقش “عمر مختار”، به سویم آمد وحین تسلیت گفتن محکم دستم را فشرد و چیزی در گوشم گفت.
پیش خودم فکر کردم حتما او یکی از همراهان صید عمویم است که لابلای نیزار لابد ساعتها برای شکار پرنده وحشی خيز می رفت يا كه شايد براي عمويم چند بار سیگار” تتن لف” چاق می کرد. شانه هایش بوی تن خیس هور داشت، دستانش هنوز پینه بسته بود اما شکاف پینه اش کهنه و بی جان بود.
عمویم رفت شاید امروز آن مرد روزهای صید و یار عمویم نیز هم، نسل آن پرندگان منقرض شد، گرازهای قهوه ای فصل دروی شالیزارها هم، هور هم ، بلمهای دست ساز، فاله، مردی… خالکوبی دختران هور که شب زفاف همراه شغف خوانی یزله مردان قبیله لحظه های هزارو یک شب تاریخ این سرزمین را در حافظه خاطرات عمویم حکاکی می کرد، نیز…
ومن ماندم و مشتی تصاویر از خاطرات کنار منقل گلی ویک ترس تاریخی از جنس فرویدی که پیوسته مرا رنج می دهد. رنج فنا، رنج پوچی یا رنج از بی آبی وخشک شدن یا ترس ازشکست در تنازع برای بقا!
***
اکنون که یادش می کنم همان جمله را می گویم، راستی تصورش چقدر سخت است برای کسی بگویی ” الله ایرحمه ” که خود زمانی برای همدورانش همین را می گفت.

دیدگاهتان را بنویسید