حاج کاظم،آخرین نگاههای خود را به نخلستان خود و همچنین به رودخانه بهمنشیری می کند که اینک به یک گنداب بیشتر شباهت دارد..
آخرین نگاهها به نخلستان هزار نخلی که دیگر از آن او نیست.اما نگاههای حسرتبارش هنوز به نخلها دوخته شده و جدا شدن برایش بسیار سخت و جانکاه است!
با آهی سوزناک و آوایی غم انگیز از رفتن می گوید..
– می روم شاید در چند صباح باقیمانده از عمرم نفسی راحت تر بکشم.. شاید آنجا همسر بیمارم شبی آسوده برای خوابیدن داشته باشد…
شاید فرزندان بیکارم ،سامانی بیابند؛آماده رفتن هستم به یزد!
می گویند هوای آنجا بهتر است آدمهای خوبی هم دارد…
اتفاقا خریدار خانه و نخلستان من هم از اهالی یزد است!
باید بروم …نفسم اینجا تنگ است…همه چیز هنوز در حال و هوای دوران جنگ است..باید بروم.
مسعود کنعانی

اشتراک این خبر در :